نمیدونم چی میشه که گاهی اوقات فکرهای ناراحت کننده و بیمار گونه میاد سراغم و بیخ گلوم و میچسبه
تا نزنم زیر گریه و دیوونه نشم و نگم خدایا نجاتم بده از دست این فکرای عذاب آور نمیرن و حتی بعدش هم نمیرن
اونقدر باقی میمونن که نابودم کنن و مثل آسفالتی بشم که انقدر آفتاب خورده و ماشین از روش رد شده وا رفته و له شده
وقتی همکارم از مادرش که سرطان گرفته حرف میزنه ناخودآگاه فکر میکنم اگر یه روز خدای ناکرده مامان منم بیمار بشه من میمیرم
یا وقتی پدر دانش آموزم و می بینم که تو بستر بیماری افتاده و نمیتونه تکون بخوره ناخودآگاه تصویر بابام تو اون حالت جلو چشمم نقش میبنده
قلبم چنان درد میگیره انگار یکی توی مشتش گرفته و داره فشارش میده،بعد حس میکنم کم کم مثل بستنی زیر نور آفتاب ،آب میشم و تحلیل میرم
و چیزی ازم نمیمونه جز دریای اشک ....
+ دعا کنیم برای سلامتی پدر و مادرهای بیمار
++ دعا کنیم برای سلامتی همیشگی پدر و مادرهای سالم
+++ دعا کنیم هیچ آدمی مثل من دجار افکار بیمارگونه نشه و اشک ریزان به وبلاگش پناه نبره